![](http://up.vatandownload.com/images2/dv0zxuqhnd6pltt8tlc.jpg)
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم،همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به توبگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتمکه در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوعرا مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید،چرا؟...