loading...
ایستگاه
احسان بازدید : 47 دوشنبه 03 مهر 1391 نظرات (0)

 

                        

 

 

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم،همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به توبگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتمکه در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوعرا مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید،چرا؟...

 

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 59
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 13
  • بازدید سال : 1,099
  • بازدید کلی : 29,320
  • کدهای اختصاصی
    کسب درآمد از پاپ آپ دانلود بازی کامپیوتر PC روز بخیر شب بخیر